اسمانی

   

                                                        

 

                    هیچ کس از جنس ما نبود اینجوری که بودم اینجوری که بودی

 

                حرف از صمیمیت و پاکی و خوبی نیست نه اینا رو نمی گم حرف از تقدس دلهاست

 

                    هیچ کس مثل تو نبود نمی گم عاشق نمی گم صبور نمی گم صادق

 

                      هیچ کس مثل تو شهامت قدم زدن تو جاده عاشقی رو نداشت

 

                           هیچ کس مثل تو دوستت دارم رو برای من با رفتارش و عملش املا نمی کرد

 

                          ای کاش وقتی رفتی تموم خاطراتت رو هم با خودت می بردی

 

                        قسم به اشک تو و به چشمهای قشنگت تو اخرین لحظه بیداریشون

 

                       اندازه هر چی دل تنهایت می خواست

 

                              با همه وجود و هر چه عشق تو وجود هست دوستت دارم

 

                           هیچ کس مثل تو نبود

 

                             نیست

 

                              نخواهد بود

 

 

 

 

                                         

 

 

 

   

 

 

 

 

 

معجزه عشق

دستام رو دور گردنش حلقه کردم  و بهش اطمینان دادم که باهاش می مونم

چشمهای درشتش می درخشید و خیره به چشمهای من بود پلکهام اصلا تکون نمی خورد

نگاه جذاب و گیرایی داشت حلقه اشکی تو چشاش پدیدار شد صدای تپش قلبش رو می شنیدم

دستاش رو روی کمرم گذاشت و ارام ارام اشک ریخت

زیر درختای زبان گنجشک اون فصل سال کنار استخر عجب صفایی داشت گاهی رهگذرهایی

می گذشتند و ما بی توجه به اطرافمون موج عشق رو تو چشاش می شد دید از اون پیوندی که

چشامون ایجاد کرده بود نمی شد گذشت بی اختیار دستم رو روی گونه هاش بردم  و اشکهاش

رو پاک کردم دستش رو از روی کمر من برداشت و انگشتانم رو بوسید و روی گونه اش گذاشت

دلگیر شدم تحمل دیدن اشکهاش رو نداشتم کم کم اشک تو چشم من هم حلقه زد ...

ناگهان با همه توانش منو به سمت خودش برد و در اغوش کشید و با صدای بلند گریه کرد

قلبش داشت از جا کنده می شد خیره به چشمام بود ارام شد کمی نوازشش کردم  ارام تر شد

و من مسرور از اینکه تونستم ارومش کنم با ارامش  اون اروم شدم

 

 

افتاب

افتاب همه زندگیش بود همه دلخوشی هاش تو دنیا همه  اون عشقی که از عمق وجودش میتونست

حس کنه  پیوند پاک و عمقی با اون داشت

افتاب پاک صداقت بود که به زندگیش می تابید قشنگترین رویای زندگی اما نه رویا واقعیت بود

افتاب سطر برجسته زندگیش بود که هر صبح با تمام وجود بهش می تابید و هر شب با قصه های

نغز خالی از غصه افتاب سرش رو به دامان اون می ذاشت و با ارامش دل به خواب می رفت

ولی ناگاه  افتاب  تابنده  طلوعش رو از او ن دریغ کرد غروب کرد غروبی سرد و دلگیر ...

چه حوری می تونست رفتنش رو باور کنه ...

رفتن افتاب باعث کاهش جان اون شد توی دلش ارزوی اومدن اون  می مرد برگشت او تمنای محالی

بود اشتیاق رفتن به سمت اون رو داشت پرواز از این دنیای سرد و تلخ .

نا گفته ها  ای کاش ای کوه استوار نوشته های این دل پریشان منو یخونی می دونم مهم نیست

سکوت خیلی دلگیری داری ولی سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست  به افتاب سلامی دوباره بده

می خوام بهت بگم افتاب زندگی من هم غروب کرد و من هنوز از عطر نفس های او سرشار سرورم

و هر شب میشه سیلاب اشک های بهاران رو روی گونه هام دید

می خوام همصدا باهات بخونم

                                       ای افتاب پاک صداقت در من طلوع کن